برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست... baraye to ke tanhayim por az yade tost ... برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست... baraye toyi ke ghlbam manzelgahe eshghe tost... برای تویی که احساساتم ار آن وجود نازنین توست... baraye toyi ke ehsasatam az an vojode tost... برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد ... baraye toyi ke tamame hastiyam dar eshghe to ghargh shod... برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است ... baraye to ke cheshmanam hamishe be rahe to dokhte ast... برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی ... baraye toi ke mara majzob ghalbe naz va ehsase pak khod kardi... برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی ... baraye toyi ke vojodam ra mahve vojode nazanin khod kardi... برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ... baraye toyi ke har lahze dorit baram mesle ye gharne ... برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است ... baraye toyi ke sokotet sakhtarin shekanje man ast ... برای تویی که قلبت پاک است ... baraye to ke ghalbet pak ast yezamani ke vaghean betoonam ehsasesh konam royaye mane..!! مداد رنگی ها مشغول بودند چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی ... از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است... ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت. سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم! بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟! نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها! آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد! با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم... می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟ - آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی. - اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟ - آره پسرم، همیشه دوستت داشتم. - چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟ - چون تو مال من هستی! سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟ و او در جوابم می گوید: بله. و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟ به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی... My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment. زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی ….آلبرت انیشتین ————————— **جرج آلن: اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته میمانند، میشکنند ————————— **میان انسان و شرافت رشته باریکی وجود دارد و اسم آن قول است . توماس براس ————————— **شریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد. زرتشت ————————— **ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدرآرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود. ————————— **روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان. ————————— **بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید. ————————— **وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم، ناخدای قهرمان نمیسازه. **شکسپیر: همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری ** ————————— دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است- دکتر علی شریعتی ** ————————— —————————————————— **چارلی چاپلین: وقتی زندگی ??? دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو ???? دلیل برای خندیدن به اون نشون بده ————————— **شکسپیر:عشق مثل آبه، می تونی تو دستات قایمش کنی ولی یه روز دستاتو باز می کنی می بینی همش چکیده بی اینکه بفهمی دستت پر ازخاطرست. ————————— **زندگی مثل پیاز است که هر برگش را ورق بزنی اشکتو در می یاره. ————————— **دکتر شریعتی: لحظه هارامیگذراندیم تابه خوشبختی برسیم غافل ازاینکه خوشبختی درآن لحظه هابودکه گذراندیم. ————————— **انیشتین: اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت. ————————— **تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است. ————————— **چهار چیز است که قابل بازیابی نیست سنگ پس از پرتاب شدن، سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپری شدن. **اختلاف زن و مرد در این است که مردان همیشه آینده را می نگرنند وزنان گذشته را بخاطر می آورند. ————————— - زن مخلوقی است که عمیق تر میبیند و مرد مخلوقی است که دورتر را میبیند. ————————— عالم برای مرد یک قلب است و قلب برای زن عالمی است. ————————— **عجب معلم سختگیری است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... دوستان ایت نوشته من رمانی هست خودم نوشتم دوست دارم برای شما هم بنویسم تا بخونین همه بر اثر تخیلات من است .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زندگی .. راهی است با پیچ و خم های زیاد که در این راه شادی و مشکلات همراه انسان هستند به این نتیجه رسیدم که باید برای خوش بختی تلاش کرد و اعتقاد به بخت و قسمت نداشته باشی من تلاش نکردم که خوشبخت بشوم بلکه برای بد بخت شدنم به هر کاری سر زدم حسودی و طمع کاری و شکاکیت و ...را از زندگی ام دور نکردم پریا و پارسا شما رو خدا موقعی به من داد که در گرداب مهیب غفلت این طرف و ان طرف می رفتم نمی دانم به خاطر گناهم بود که در این دردسر دچار شدم باعث شدم که پدرتون از من جدا شد الان پشیمنوم خیلی پشیمان اما از قدیم گفتن کاری نکن که بعد ها پشیمان شوی ... لطفا برای ادامه دادن داستان نظر دهید
Ye zange telefon..!!
Ye sedaye aramesh bakhsh unvare MoB royaye mane..!!
Ye jaye ziba va sabz zire NamNam-E baroon hamrahe eshghet ke az samime ghalb dusesh dari va unam to ro dust dashte bashe dast dar dast dastane ham lab dar labane ham..!! torike betunam hameye vojudesho ehsas konam royaye mane..!!
To chi mibini..!?
To chi miduni..!?
Man chi khaham shod..!?
Man che khaham kard..!?
Faghat tasmimi nagir ke ba`adan pashimun shi..!!
Be un sedayi ke mishnavi gush bede..!!
Un sedaeiye ke ta zendehi tu gushet khahad khund..!!
To chi mikhay bokoni..!?
To chi mikhay begi..!?
Faghat tasmimi nagir ke ba`adan pashimun shi..!!
Ye vaghti royaye mane,faghat yek bar dar tamame zendegim..!!
Ye vaghti ke motmaenam dobare nakhahad umad..!!
Ye asemun ABI bedune hata tikehi abr..!!
Ye negahe asheghaneh be eshgham az tahe del..!!
Midoonam unam mitune hamintor be man negah kone,royaye mane..!!
Ye shansi ke betunam bargardam be zamani ke hame chiz az unja shoru shod royaye mane..!!
Ye shansi ke betunam tamameh in ghata`ate motalashi shodeye zendegimo beham bechasbunam royaye mane..!!
Ye gushehi ke betunam vagheiathaye residan be royahamo lams konam va bavar konam ,royaye mane..!!
Ye gushe ke ghalbe shekastam tarmim peyda kone ba dastane mehrabunet royaye mane..!!
Royaye mane..!!??..!!??
به جز مداد سفید
هیچ کسی به اون کار نمی داد ...
همه می گفتند
تو به هیچ دردی نمی خوری ...
یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند
مداد سفید تا صبح کار کرد ...
ماه کشید ...
مهتاب کشید ...
و آن قدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچک تر شد ...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی اون با هیچ رنگی پر نشد
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I"m so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I"m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
—————————
**اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید. (کورش کبیر)
—————————
**نویسنده معروفی می گوید: زن مانند کروات است هم زیبایی به مرد می بخشد و هم گلویش را فشار می دهد.
—————————
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی؟! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب!
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |