به تو دستمیسایم و جهان را درمییابم،
میوزم، میبارم، میتابم. رقصان در جانِ سبزِ خویش. از تو عبورمیکنم میدرخشم قصه عشق
عشق تنها یک قصه است در سطر سوم ، زمین میچرخد و مهتاب با رگبار هزار ستاره میبارد ...
من چیستم ؟ من چیستم ؟ افسانه ای خموش در آغوش صد فریب گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای رازی نهفته در دل شب های جنگلی . من چیستم ؟ فریادهای خشم به زنجیر بسته ای … بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون زهری چکیده از بن دندان صد امید دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار . من چیستم ؟ بر جا ز کاروان سبک بار آرزو خاکستری به راه گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان اندر شب سیاه . من چیستم ؟ یک لکه ای زننگ به دامان زندگی و زننگ زندگانی آلوده دامنی یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی راز نگفته ای و سرود نخوانده ای . من چیستم ؟ … … . من چیستم ؟ لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات گمنام و بی نشان در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند مهربانی دستانت را در حس قشنگ یک لبخند یافتم کاش نمی رفتی و دور نمی شدی آدمهای کهنه و فکرهای فرسوده تمام عشق های من و تو را دزدیدند تمام وعده های من و تو تمام رویاهای من و تو زیر آوار یک حس کهنه مدفون شد چگونه می توانم ذهن خویش را از تو پاک کنم؟ ای کاش هیچ وقت ذهنی نداشتم تا وقتی تو را گم میکردم نمی فهمیدم دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی عمیقترین و بهترین تعریف از عشق این است که : تنهایی بدین معنا نیست که یک فرد بیکس باشد .... کسی در پیرامونش نباشد! اگر کسی پیوندی ، کششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست! برعکس کسی که چنین اتصالی را در درونش احساس میکند... بریده شده و تنها مانده است ؛ در انبوه جمعیت نیز تنهاست ...! هیچ کس اشکی برای ما نریخت ، هر که با ما بود از ما می گریخت ، چند روزی هست حالم دیدنیست ، حال من از این و آن پرسیدنیست ، گاه بر روی زمین زل می زنم ، گاه بر حافظ تفاءل می زنم ، حافظ فالم را گرفت ، یک غزل آمد که حالم را گرفت ، ما ز یاران چشم یاری داشتیم ، خود غلط بود آنچه می پنداشتیم .
به تو میاندیشم
و زمان را لمسمیکنم
معلق و بیانتها
عریان.
آسمانام
ستارهگان و زمین،
و گندم عطر آگینی که دانه می بندد
چنان که تُندری از شب.ــ
و فرومیریزم
در سطر اول آن ، تو از راه میرسی و خاک بوی باران میگیرد
در سطر دوم ، آفتاب میشود و تو از درخت سبز سیب سرخ میچینی
در سطر چهارم ، تو دستهایت را به سوی مغرب دراز میکنی
در سطر پنجم ، همه چیز از یاد میرود و من به نقطهی پایان قصه خیره میمانم
.
.
.
و عشق آغاز میشود
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان چون من غبار آلود دلگیری
باد بوی خک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذر شب پریشانند
آه کنون بر کدامین دشت می بارد
باغ حسرتنک بارانی ست
چون دل من در هوای گریه سیری
عشق زاییده تنهایی است.... و تنهایی نیز زاییده عشق است...
و بعد احساس میکند که از او جدا افتاده،
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |