سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بچه ها من تنهام!!!کمک

  عاشق موندم چون با خودم قسم خورده ام که عاشق بمونم

        با اینکه عشق یه بازیه من این بازی رو دوست دارم

       چون هم بازیه من تا اخرش می مونه و منو دوست داره

       با اینکه عشق زود گذره ولی من گذر این لحظه ها رو دوست دارم چون می دونم

        زندگی و عمر زود تر از عشق به پایان می رسه

        صادق باش ای عشق جاودان

         لایق باش  لایق این دل پر از درد من باش می دونم که تو لایقی

        میدونم که صداقت دل تو اونقدر هست که دل پر از فروغ منو شرمنده پاکی کنه

        بمون با من  بمون چون دوستت دارم بیشتر از اونی که فکر کنی

        باید به حرف اونایی که می گن عشق براشون بی معناست بی توجه بود

       عشق تو این دور و زمونه نیست ولی من بهش اعتقاد دارم بذارفکر کنن دیونه ام

                                 دوست دارم عشق من


نوشته شده در سه شنبه 90/5/25ساعت 12:42 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
 
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود


نوشته شده در شنبه 90/5/22ساعت 11:38 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

در کوچه پس کوچه های شهرغم گم شده بودم ناگهان به دنبال طنین صدای گرم و پرمهرت به شهر تو رسیدم ،به شهر پر از عشق و صداقت.
تو معنای واقعی دوست داشتن را با صبوری به من آموختی. تو مرا به باور رساندی به باورآن همه عشق و زیبایی.ای مهربون عاشق تو خود زندگی هستی ،من عاشق تر از همیشه دیده در انتظارم. بی تو این قلب عاشق من بی قراره ،ای هم نفس چقدر زیباست با تو نفس کشیدن.
ای نازنین ترین یار بین من و عشق تو فاصله ای نیست.عشق تو در خاطر من است من زنده ام به یاد تو. ای مهربون عاشق همیشه با من بمان،همیشه با تو هستم چون سایه لحظه لحظه در  کنارتم. در خاطرت نگه دار عهدی که با تو بستم.
دوست داشتن را در چشمان عاشقم بخوان وجود تو و گرمای صدایت به من خسته زندگی می بخشد.
می پرستمت تویی که وجود منی،میخوام تا ابد با تو باشم برام فرق نمیکنه کجا باشم فقط با تو باشم. می خواهم دستهایم را در میان دستانت بگیری تا برای کبوترهای قلبمان آشیانه محبت را بنا سازیم.

هر بار که موسیقی دلنشین لبانت آواز عشق را سر داد،قناری قلبم عاشق تر از همیشه شد.
می خواهم لحظه ای را که در کنارت بنشینم سر رو شانه هایت بگذارم از عشق تو از داشتن تو اشک شوق ریزم. منتظر لحظه ای هستم که تو را در آغوش گیرم و با تمام وجودم عشقم و قلبم را به تو هدیه کنم. دوستت دارم و می خواهم در کنار من بمانی.
می خواهم تو آفتابم باشی و من قول میدهم بارانت باشم. وقتی نیمه شب تنهاترم توهمچون ماه می تابی بر چشمان ترم.
تویی مونس شبهای دلم ،یادگار روزهای شیرین من با تمام وجود دوستت دارم.

عاشقت میمانم


نوشته شده در سه شنبه 90/5/18ساعت 12:21 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |

حرف‌هائی هست برای نگفتن

 

و ارزش عمیق هر کسی

به اندازه‌ی حرف‌هائی است که برای نگفتن دارد!

و کتاب‌هائی نیز هست برای نـنوشتن

و من اکنون رسیده‌ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بـِکـَنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه‌ی بی در و پنجره‌ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت!


نوشته شده در دوشنبه 90/5/17ساعت 12:18 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند...

امیدوارم مورد قبولت باشد


نوشته شده در یکشنبه 90/5/16ساعت 2:14 عصر توسط دخترتنها نظرات ( ) | |

شاید اون روزی که تو اومدی،دلم یه جای دیگه بود...

حال و هوای رویاهام،حال و هوای دیگه بود...

دلم رو کنده بودم از حرف و نگاه های همه...

دنبال اون کسی بودم که توی این دنیا کمه... 

دیدم همه مثل همن عادی و سرد و بیوفا...

نگاهت ولی به من میگفت اونا کجا و تو کجا!!!... 

چه هدیه هایی به هم دادیم اون دوتا قلب هم صدا...

شبا یا با اون میخوابیدم یا با نوارت بخدا، از اون به بعد

منم دیگه حسابی عاشقت شدم دلم یه کم خوش شده بود به ر نگ تقدیر خودم

تا قهر میکردم اون روزا تو مهربون تر میشدی،

اشتی من که دیر میشد تو هم باهام قهر میشدی،

کاش که همون روزا بودن که شباشون طلایی بود،

                فدای مهربونیات،پس اون روزای خوب کجاست؟؟؟


نوشته شده در یکشنبه 90/5/16ساعت 12:42 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |

شهر اول:نگاه و دلرباییمؤدب

شهر دوم:دیدار و آشناییدوست داشتن

شهر سوم:روزهای شیرین وطلاییبووووس

شهر چهارم:بهانه و فکر جداییقابل بخشش نیست

شهر پنجم:بی وفاییخسته کننده

شهر ششم:دوری و بی اعتناییدلم شکست

شهر هفتم:اشک...آه...تنهاییگریه‌آور!


نوشته شده در شنبه 90/5/15ساعت 11:43 صبح توسط دخترتنها نظرات ( ) | |

 

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط  سلسله ی قلب جوان است .

 از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .

 از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .

 از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .

 از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: عشق تنها عددی است که پایان ندارد .

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/13ساعت 2:56 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |

 

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط  سلسله ی قلب جوان است .

 از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .

 از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .

 از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .

 از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: عشق تنها عددی است که پایان ندارد .

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/13ساعت 2:54 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |

 

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

 

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

 

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

 

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

 

موهات را ببند دلم را تکان نده

 

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

 

من در کنار توست اگر چشم وا کنی

 

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

 

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

 

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

 

امشب برای ماندنمان استخاره کن

 

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

باید فراموشت کنم



چندیست تمرین می کنم



من می توانم ! می شود !



آرام تلقین می کنم



حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....



تا بعد، بهتر می شود ....



فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم


من می پذیرم رفته ای



و بر نمی گردی همین !



خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم



کم کم ز یادم می روی



این روزگار و رسم اوست !



این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم
                                                      


بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد



مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد



تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند



سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد



شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند



موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد



گم شدم در قدم دوری چشمان تو



بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد


 






گفتی که می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم



گفتی اگر بیند کسی گفتم که حاشا می کنم



گفتی اگر از بخت بد ناگه رقیب آید ز در



گفتم که با افسونگری او را ز سر وا می کنم



گفتی که تلخیهای می گر ناگوار افتد مرا



گفتم که با نوش لبم آنرا گوارا می کنم



گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند



گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم



گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم



گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم



گفتی اگر روزی تو را گویم که از کویم برو



گفتم که صد سال دگر امروز و فردا میکنم

 

 


 


نوشته شده در سه شنبه 90/5/11ساعت 12:1 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |

   1   2   3      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ