سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بچه ها من تنهام!!!کمک

 

دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم. هنوز همان ها را می پوشیدم.
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند.
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد.
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود...

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است.
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم؟!
می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار..
می نشستم و می گفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم.

قدم از قدم بر نمیداشتم... می گفتم و می گفتم...
پارسایی از کنارم رد شد...
عجب! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت!
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست.
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است...
و زیباترین خطر... از دست دادن!
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای...
برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.
جرات کن و کفش تازه به پا کن. شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای.
رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم:
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام.
هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم.
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.
حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست.
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست


نوشته شده در یکشنبه 90/7/17ساعت 8:12 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ