نامم غم است و از شهر دردها می آیم هر لحظه که از عمرم میگذرد به کلمه مرگ بیشتر فکر میکنم در حالی که هنوز پیری را تجربه نکردم از جوانیم هنوز بهره ای که می خواستم نبرده ام و کودکیم را درونم پنهان کرده ام .... هیچ کس مرا نمی شناسد درونم پر از حرفهای ناگفته است پر از رازهای ناگفته ... و به خودم افتخار می کنم چون درد هایی کشیده ام که مرا ساخته است و چیزهایی می دانم که هیچ کس نمی داند و پس از مرگم با کالبدم خواهد پوسید ... چقدر دلم میخواهد مرگ را پیش از انکه سر زده به خانه ام آید دعوت کنم،و چقدر دلم میخواهد گور را پیش از آنکه تبعیدگاهم شود منزلگاهم کنم، و چقدر دوست دارم به مردم بگویم من خدا را با آرزویی که کرده ام شنیده ام.من روز تولدم را با دستانی که چون گیاه رو به آفتاب در رویش است از اسمان طلب کرده ام. من سپیدی مویم را دوست ندارم شاید به خاطر انکه در این کوچه به سیاهی عادت کرده ام.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |