سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بچه ها من تنهام!!!کمک

اوتزاجا نویسنده معروف برای نوشتن این کتاب به شهر های مختلفی سفر کرد

و با زنان مختلفی هم صحبت شد.

یک روز اوتزاجا در خانه ای را زد زن زیبارویی در را باز کرد!!

 به اوگفت:ای زن زیبا برای تکمیل کتابم خواهان اینم که تجربه ای از زندگیت در کتابم

 بنوسیم که به کار کتابم بیاید. زن در را باز کرد و به او گفت: بفرمایید بعد ازاینکه او وارد خانه

 ای آن زن شد.صدای قفل شدن درب آمد. اوتزاجا ترسید.

زن به او گفت:شوهرم شکارچی است ممکن است الان شوهرم از شکار باز آید.

کلامش به پایان نرسید که درب بلرزه در آمد.ترسش چندین برابر شد. زن به او گفت

اگر تورا اینجا ببیند تورا از بین خواهد برد واورا به سمت کمدی کهنه  هدایت کرد ودرب

آنرا قفل کرد.

کمد سوراخی داشت اوتزاجا از آنجا میتوانست همه ی اتاق راببیند و و تمام صداها را

بشنود.شکارچی وارد شد.او مردی بود سیبل چخماقی به همراه سلاحی رعب آور و خنجری غلاف...

اوتزاجا خود را خراب کرد و...

شکارچی گفت:زن حمام را آماده کن. زن گفت: همین الان شخصی به زور وارد خانه شد و

قصد تجاوز به من را داشت اورا درکمد زندانی کرده ام.شکارچی اسلحه را آماده شلیک کرد

و از زنش درخواست کلیدکرد.

زن کلید را به او داد و گفت از من تورا فراموش...

شکارچی خندیدو به حمام رفت

زن در را باز کرد وبه او گفت برو و ادامه کتابت را بنویس...


نوشته شده در جمعه 90/4/24ساعت 8:0 عصر توسط افشین نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ