بچه ها من تنهام!!!کمک
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مدادرنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
نوشته شده در پنج شنبه 90/4/23ساعت
11:47 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |