تکیه بر دیوار کردم خاک بر فرقم نشست تکیه بر دیوار کردم خاک بر فرقم نشست عاشق شدم ولی عا قبت دلم شکست عاشق شدم ولی عاقبت قلبم شکست آدمهای ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است. بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد. آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب “آدم” می دهند” هرغمی که در قلب بشرجادارد هرحقارتی که در شرایط بشری وجود دارد وهرفاجعه ای که بشرتجربه می کند همگی از یک تصمیم بشرناشی شده است این تصمیم که ازهمدیگرکناره گیری کنیم آگاهی متعالی خود راندیده بگیریم گرایش خودرانسبت به همدیگربدبدانیم ویکی بودنمان را واهی بپنداریم بااین تصمیم ماخویشتن حقیقی خویش را نادیده گرفته ایم ومنفی بافی هاازهمین نادیده گرفتن به وجود آمده تمامی خشم ناامیدی وتلخ کامی های مادراثر مرگ ازبالا ترین شادمانی ماتولدیافته است از:شادمانی یکی بودن
قصه عشق عشق تنها یک قصه است در سطر سوم ، زمین میچرخد و مهتاب با رگبار هزار ستاره میبارد ... به من میگفت*** انقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر میمیرم باورم نمیشد فقط برای یک لحظه به او گفتم بمیر سالهاست که در تنهایش پژمرده ام کاش امتحانش نمیکردم کاش......... روزگاری مردم دنیا دلشون درد نداشت هر کسی غصه ی اینکه چه می کرد نداشت چشمه ی سادگی از لطف زمین می جوشد خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید می رسد روزی که بی من روز ها را سر کنی می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی می رسد روزی که تنها در کنار عکس من خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی آدمک اخر دنیاست بخند آدمک مردن همین جاست بخند آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند ان خدایی که تو عاشق خوانی آدمک مثل تو تنهاست بخند ... با چه جامی و با چه دلی شاد بخوانی؟؟؟ ... گفتمش دل می خری پرسید چند؟؟؟ ... گفتمش دل مال تو تنها بخند!!! ... خنده ای کرد و دل از دستم ربود!!! ... تا به خود باز امدم او رفته بود!!! ... دل ز دستش روی خاک افتاده بود!!! ... رد پایش روی دل جا مانده بود!!! ... گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی!!! به قلبم نقش حبابی بر لب دریا کشید!!! به همه خواهم گفت:به نسیمی که گذر خواهد کرد.که تو را دارم دوست......دارم دوست!!
بعد از آن دلشوره های آشنائی بعد آن دلتنگی دل بهر شادی بعد آواز دل من از فرار بی صدائی آمدی ماندی تو در دل همچو آوائی نهانی بی توامشب من دویدم باز سوی وادی بی همصدائی ای تو تنها یاوردل کاش میماندی برایم همچو رویائی خیالی روز من بی تو تبه شد شب من بی همسفر شد ای تو تنها خواهش دل بی تو این دل بی ثمر شد یاد ایام گذشته یاد ان رویای شیرین نهفته میزند خنجر به سینه میچکد اشکی به گونه میدهد هر دم عذابم این که دل را پس فرستاد آنکه اول در خراجش کوله باری دل فرستاد شد دل من پاره پاره در غم تو بی وفایم شد غم تو باوفاتر از خود تو بی وفایم ای که اشک دیدگانم شد نثارت ای که دل را تو شکستی زیر آوار غرورت کاش یکشب میشنیدی ناله و راز و نیازم ای خدا تنها ترینم بازش آور من هنوز عاشق ترینم...
در سطر اول آن ، تو از راه میرسی و خاک بوی باران میگیرد
در سطر دوم ، آفتاب میشود و تو از درخت سبز سیب سرخ میچینی
در سطر چهارم ، تو دستهایت را به سوی مغرب دراز میکنی
در سطر پنجم ، همه چیز از یاد میرود و من به نقطهی پایان قصه خیره میمانم
.
.
.
و عشق آغاز میشود
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |