زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی ….آلبرت انیشتین ————————— **جرج آلن: اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته میمانند، میشکنند ————————— **میان انسان و شرافت رشته باریکی وجود دارد و اسم آن قول است . توماس براس ————————— **شریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد. زرتشت ————————— **ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدرآرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود. ————————— **روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان. ————————— **بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید. ————————— **وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم، ناخدای قهرمان نمیسازه. **شکسپیر: همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری ** ————————— دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است- دکتر علی شریعتی ** ————————— —————————————————— **چارلی چاپلین: وقتی زندگی ??? دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو ???? دلیل برای خندیدن به اون نشون بده ————————— **شکسپیر:عشق مثل آبه، می تونی تو دستات قایمش کنی ولی یه روز دستاتو باز می کنی می بینی همش چکیده بی اینکه بفهمی دستت پر ازخاطرست. ————————— **زندگی مثل پیاز است که هر برگش را ورق بزنی اشکتو در می یاره. ————————— **دکتر شریعتی: لحظه هارامیگذراندیم تابه خوشبختی برسیم غافل ازاینکه خوشبختی درآن لحظه هابودکه گذراندیم. ————————— **انیشتین: اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت. ————————— **تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است. ————————— **چهار چیز است که قابل بازیابی نیست سنگ پس از پرتاب شدن، سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپری شدن. **اختلاف زن و مرد در این است که مردان همیشه آینده را می نگرنند وزنان گذشته را بخاطر می آورند. ————————— - زن مخلوقی است که عمیق تر میبیند و مرد مخلوقی است که دورتر را میبیند. ————————— عالم برای مرد یک قلب است و قلب برای زن عالمی است. ————————— **عجب معلم سختگیری است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... دوستان ایت نوشته من رمانی هست خودم نوشتم دوست دارم برای شما هم بنویسم تا بخونین همه بر اثر تخیلات من است .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زندگی .. راهی است با پیچ و خم های زیاد که در این راه شادی و مشکلات همراه انسان هستند به این نتیجه رسیدم که باید برای خوش بختی تلاش کرد و اعتقاد به بخت و قسمت نداشته باشی من تلاش نکردم که خوشبخت بشوم بلکه برای بد بخت شدنم به هر کاری سر زدم حسودی و طمع کاری و شکاکیت و ...را از زندگی ام دور نکردم پریا و پارسا شما رو خدا موقعی به من داد که در گرداب مهیب غفلت این طرف و ان طرف می رفتم نمی دانم به خاطر گناهم بود که در این دردسر دچار شدم باعث شدم که پدرتون از من جدا شد الان پشیمنوم خیلی پشیمان اما از قدیم گفتن کاری نکن که بعد ها پشیمان شوی ... لطفا برای ادامه دادن داستان نظر دهید دلبسته ی کفش هایش بود.کفش هایی که یادگار سالهای نوجوانی اش بودند .دلش نمی آمد بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. bachehai ke nazar dadin mamnun in neveshte az man nist ama manam azash tasir paziroftam mamnun az nazarhatun روز مرد مبااااااااااااااااااااااااااااار ک!! دلم به بهانه ی همیشگی گریست بگذار بگرید و بداند هرانچه خواست همیشه نیست!!
—————————
**اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید. (کورش کبیر)
—————————
**نویسنده معروفی می گوید: زن مانند کروات است هم زیبایی به مرد می بخشد و هم گلویش را فشار می دهد.
—————————
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی؟! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب!
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
دورشان بیندازد .هنوز همان ها را می پوشید. اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند،
قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد.
سعی می کرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود
می نشست و زانویش را بغل می گرفت و می گفت: خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.
می نشست و می گفت : زندگی بوی ملامت می دهد و تکرار. می نشست و می گفت :خوشبختی
، تنها یک دروغ قدیمی است .
او نشسته بود و می گفت که پارسایی از کنار او رد شد. پارسا پابرهنه بود و بی پای افراز.او را
که دید لبخندی زد و کفت: خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی
خطر کردن است و زیباترین خطر ، از دست دادن.
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای، دنیا کوچک است و زندگی ملال آور. جرأت کن و
کفش تازه به پا کن. شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.
اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت: اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به
پا نمی کنی تا پابرهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افرازی بود .هر بار که
از سفر برگشتم پای افراز پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام
.هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افراز را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد
که باید آن را پرداخت.
حالا پا برهنگی ،پای افراز من است. زیرا هیچ پای افرازی دیگر اندازه ی من نیست.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و ..
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |