سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بچه ها من تنهام!!!کمک

 
 
مطمینم که میتونی به اونچیزی که میخوای برسی...مطمینم..
 پس برو شاید یه روز بهش برسی اگه رسیدی بهش بگو:
 رسم دنیا بی وفاییه..........

نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:30 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

 

 انتظار سخت است و غریب..خیلی غریب..

به من آموختی که چگونه عاشق شوم

و چگونه به تو عشق ورزم ، اما پس از

مدتی رفتی در حالی که نیاموختی چگونه

فراموشت کنم ، آری خواستم برای از دست دادنت

قطره های اشکی بریزم ولی افسوس اشک

هایم را برای بدست آوردنت ریختم......


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:29 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

کسی نادیده گرفت التماس چشمانم را
کسی اشکهایم را زیر پا لگد کرد
همان کس که صدای شکستن قلبم را نشنید
نمی دانم کجاست
مدتهاست  گم شده
تقصیر خودش بود ...
من که گفتم دستانم را رها نکند
میدانم که پیدایش نمیکنم
اگر روزی روزگاری تو پیدایش کردی
دستانش را محکم تر بگیر
حتی اگر به خدا هم قسم خورد
دستانش را رها نکن
این روزها.....
خدا هم بازیچه.... شده

 


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:28 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

در کابوس می بینمت که آرام از من دور میشوی میخواهم فریاد بزنم... اما صدایی ندارم.دلم میخواهد هر روز و هر لحظه و هر ثانیه بایستم و تو را گوش دهم.عطش زلال نگاهت را در میان هق هق گریه ام میخواهم از میان پرده اشکی که از تصویر نبودنت میسوزاندم.. من به صداقت دستانت زنده شدم...

نگاه کن بهانه...در پس ثانیه های التهاب هنوز هستم...سینه ام آلام خستگیهای توست... در زیباترین شبهای زندگیم تورا به اسارت زنجیر انگشتانم در می آورم چرا که از عشق و از زندگی تنها لحظاتی را میخواهم که تو حضور داری....

لحظه عطش سخت جنون در حریم نگاه تو... بهانه من فردا دیگر نه از سیاهی خبری هست و نه از غروب.فردا باران پاییزی تمامی کینه ها را با خود می برد.من از بلور عطرآگین فضا برایت داستانها خواهم گفت ..سرم را روی قلبت میگذارم و تو برایم از تمامی لحظاتی میگویی که برایم معنا میکنی..

تکرار تو هرگز مرا خسته نخواهد کرد ... وقتی از تمامی دلتنگی ها ناباورانه عاجز شدم... تو فقط نگاه کردی آرام برگشتی و رفتی...

شاید گریه میکردی...


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:27 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...

baraye to ke tanhayim por az yade tost  ...

                                     برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست...

baraye toyi ke ghlbam manzelgahe eshghe tost...

                                برای تویی که احساساتم ار آن وجود نازنین توست...

baraye toyi ke ehsasatam az an vojode tost...

                               برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد ...

baraye toyi ke tamame hastiyam dar eshghe to ghargh shod...

                              برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است ...

baraye to ke cheshmanam hamishe be rahe to dokhte ast...

                         برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی ...

baraye toi ke mara majzob ghalbe naz va ehsase pak khod kardi...

                               برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی ...

baraye toyi ke vojodam ra mahve vojode nazanin khod kardi...

                           برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

baraye toyi ke har lahze dorit baram mesle ye gharne ...

                               برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است ...

baraye toyi ke sokotet sakhtarin shekanje man ast ...

                                      برای تویی که قلبت پاک است ...

baraye to ke ghalbet pak ast


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:17 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

  • جواب سلام را با علیک سلام بده ،
  • جواب تشکر را با تواضع،
  • جواب کینه را با گذشت،
  • جواب بی مهری را با محبت،
  • جواب ترس را با جرأت،
  • جواب دروغ را با راستی،
  • جواب دشمنی را با دوستی،
  • جواب زشتی را به زیبایی،
  • جواب توهم را به روشنی،
  • جواب خشم را به صبوری،
  • جواب سرد را به گرمی،
  • جواب نامردی را با مردانگی،
  • جواب همدلی را با رازداری،
  • جواب پشتکار را با تشویق،
  • جواب اعتماد را بی ریا،
  • جواب بی تفاوت را با التفات،
  • جواب یکرنگی را با اطمینان،
  • جواب مسئولیت را با وجدان،
  • جواب حسادت را با اغماض،
  • جواب خواهش را بی غرور،
  • جواب دورنگی را با خلوص،
  • جواب بی ادب را با سکوت،
  • جواب نگاه مهربان را با لبخند،
  • جواب لبخند را با خنده،
  • جواب دلمرده را با امید،
  • جواب منتظر را با نوید،
  • جواب گناه را با بخشش،
  • هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار، مطمئن باش هر جوابی بدهی ،یک روزی ، یک جوری ، یک جایی به تو باز می گردد

نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:16 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

yezamani ke vaghean betoonam ehsasesh konam royaye mane..!!
Ye zange telefon..!!
Ye sedaye aramesh bakhsh unvare MoB royaye mane..!!
Ye jaye ziba va sabz zire NamNam-E baroon hamrahe eshghet ke az samime ghalb dusesh dari va unam to ro dust dashte bashe dast dar dast dastane ham lab dar labane ham..!!  torike betunam hameye vojudesho ehsas konam royaye mane..!!
To chi mibini..!?
To chi miduni..!?
Man chi khaham shod..!?
Man che khaham kard..!?
Faghat tasmimi nagir ke ba`adan pashimun shi..!!
Be un sedayi ke mishnavi gush bede..!!
Un sedaeiye ke ta zendehi tu gushet khahad khund..!!
To chi mikhay bokoni..!?
To chi mikhay begi..!?
Faghat tasmimi nagir ke ba`adan pashimun shi..!!
Ye vaghti royaye mane,faghat yek bar dar tamame zendegim..!!
Ye vaghti ke motmaenam dobare nakhahad umad..!!
Ye asemun ABI bedune hata tikehi abr..!!
Ye negahe asheghaneh be eshgham az tahe del..!!
Midoonam unam mitune hamintor be man negah kone,royaye mane..!!
Ye shansi ke betunam bargardam be zamani ke hame chiz az unja shoru shod royaye mane..!!
Ye shansi ke betunam tamameh in ghata`ate motalashi shodeye zendegimo beham bechasbunam royaye mane..!!
Ye gushehi ke betunam vagheiathaye residan be royahamo lams konam va bavar konam ,royaye mane..!!
Ye gushe ke ghalbe shekastam tarmim peyda kone ba dastane mehrabunet royaye mane..!!
Royaye mane..!!??..!!??


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:14 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

مداد رنگی ها  مشغول بودند
به جز مداد سفید
هیچ کسی به اون کار نمی داد ...
همه می گفتند
تو به هیچ دردی نمی خوری ...
یک شب که مداد رنگی ها  توی سیاهی کاغذ گم شده بودند
مداد سفید تا صبح کار کرد ...
ماه کشید ...
مهتاب کشید ...
و آن قدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچک تر شد ...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی اون با هیچ رنگی پر نشد


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:12 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.

کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی ...

از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است...

ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را  برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!

بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟! 

نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها! 

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!

 

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم... 

می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم!  بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی. 

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟ 

-  چون تو مال من هستی!

 سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟

و او در جوابم می گوید: بله.

و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟

به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی...


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:9 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا


And to this, my mother quietly answered, "Oh, I"m so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I"m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم


I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 10:7 صبح توسط افشین نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ